Monday 28 March 2011

داستانك هاي من

داستا نک های من

احمد قدرتی پورAhmad Ghodratipour


وقتی می رفت

وقتی می رفت پشت سرش نگاه نکرد.ترسید اورفته باشد.



عشق وسایه

ازسایه ی خود ش هم می ترسید. چراغ ها که خاموش بودند به خانوا د ه اش سرمی زد.



تنها یی

زن توی ماشین وقتی اورا نشان داد با خود گفت: تنها شد یم. ای کاش این کاررا نکرده بودم.



انگشت ها

نخورده انگشت های ش را پس می کشید. د وتا یش شکسته بود.



این نیزبگذرد

خواند: پشیمانم، پشیمانم، پشیمان... این جا مسلخ گاه انسان است...النجاه فی الصدق...این نیزبگذ رد.....

خندید ونشست. سرا پا یش دردمی کرد.



آزادی

چند روزبیش ترنماند.جلوی نگهبان که اورامی برد گفت:چرابه دروغ گفتی به خانه ی ما می آمدی؟!....ونگهبان هنوزاورا می برد.....


خداراشکر!

ضربه ای به درمی خورد. چشم بندش رامی زند وروبه دیوارمی نشیند. دربازمی شود واونفس های کسی یا چیزی را احساس می کند. چند لحظه می ماند.

دربه شدت بسته می شود. قلبش کنده می شودو...واولبخند می زند وزیرلب می گوید: خدا را شکر!



سوراخ

وقتی احساس می کند کسی پشت دراست نگاه نمی کند.سوراخ را پیش تردیده است .سرش رامی گرداند والکی به اطراف نگاه می کند. ازاین که نبیند ودیده شود خوشش نمی آید. به یاد کودکی اش می افتد.



انتظار

زمان که می گذرد تپش قلبش بیش ترمی شود. نمی داند می آیند یا نه...باخودش می گوید: یعنی اگربیایند می گذارند؟.....



دیدار

چشم بندم را که برمی دارم دربرابرم نشسته است وبهت زده نگاهم می کند. کسان دیگری هم هستند. هفت هشت نفر، شاید. نمی دانم. چشم درچشم من دوخته اند. واوهمان طور، بهت زده نگاهم می کند....انگارحرف های مرانمی شنود...باورم نمی کند...گریه های ناخواسته ام رانمی بیند...ومن گیج شده ام. نمی دانم چه بگویم...شاید می خواهد بگوید: چه قدرپیرشده ای...؟!



سرتا بیا رپا یین!

بایدازاین ماشین های قدیمی شیرینی بری باشد. شاید فولکس یا هرچیزدیگر. اتاقک ش مثل نظامی ها نیمکت دارد.شیشه هایش رارنگ زده اند. اززیرچشم بند دیده می شود.یکی می گوید:

سرتابیارپایین!


وتوسرت را پایین می آوری وآرزومی کنی که ای کاش سرت رابلند نکرده بودی.

No comments:

Post a Comment