Tuesday 29 March 2011

داستان كوتاه فارسي

پرو، پرنده و زاینده رود

احمد قدرتی پورAhmad Ghodratipour

http://www.spadanabike.ir/Gallery/BigP/weekly/weekly1/Weekly%20cycling%20(6).jpg

زمانی كه او را یافتند، سرش را روی میز چوبی كهنه ای گذاشته بود و نگاه می كرد. به كجا؟ كسی
نمی دانست. شاید به تابلوی غبار گرفته ی روبرویش كه جوانی در آن می خندید.كنار دستش پاكت نامه ای بود بی نشان و بی امضاء ، حاوی مقداری پول و یك نامه…..

همسر عزیز ومهربانم !

پس از سلام، امیدوارم حالت خوب باشد. راه دور است و با این وضع و حال نمی توانم پیش تو بیایم. پاهایم قرار ندارند و گاه دچار سرگیجه می شوم و چشم هایم سیاهی می رود. سال هاست كه از تو بی خبرم ،‌ و این البته بسیار ناراحتم می كند. سال هاست كه از تو دورم. تو نباید مرا تنها
می گذاشتی. این پسر هم كه اخلاق خودت را دارد و درست مثل تو بی خبر می گذارد و می رود.
بی خبر كه نه، اما نه تو گفتی و نه او. یعنی می خواهم بگویم انتظار نداشتم كه به این صورت باشد. فكر می كنم بهتراست دوباره دور هم جمع شویم و مثل گذشته ها، آن روزهایی كه پسرمان كوچك بود و تو مریض نبودی و دكترها جوابت نكرده بودند، دست پسرمان را بگیریم و برویم سر آب روان. تو این طور می گفتی، یادت هست؟ برویم سرآب روان و یكی دو ساعت بمانیم و سبك بشویم و برگردیم تو این خانه كه حالا به اندازه ی تو تنها ست . این پسر و من كه مثل ارواحیم و آرامش و تنهایی این خانه را نمی توانیم به هم بزنیم. شاید تو بتوانی، بتوانی. درست نمی دانم چه
می خواهم. تنها دلم می خواهد كه تو برگردی. اینجا خیلی سوت و كور است. تو هم آنجا تنها هستی و كسی نیست كه مونس دلت باشد و حرفت را بفهمد. اگر یك وقت سرما بخوری چه می شود؟

چه كسی از تو نگهداری می كند؟ شنیده ام كه آنجا هوا خیلی سرد است و یخ زمین، حتی توی تابستان هم آب نمی شود. من خیلی تنها هستم. پسرمان كه از وقتی برگشته، دیگر با من حرف
نمی زند. روزها همان طور ساكت و بی آزار می نشیند رو برویم و می خندد و شب ها هم می رود توی اتاق خودش و نقاشی می كند. من نمی دانم چطور می شود توی تاریكی نقاشی كرد. حتی چراغ را هم من برایش روشن می كنم؛ وقتی كه از پشت شیشه نگاه می كنم و او را می بینم كه توی تاریكی نشسته و به تابلوهایش ور می رود. چطور رنگ ها را تشخیص می دهد؟! در را باز می كنم و كلید چراغ را می زنم. نشسته است كار خودش را می كند. آخر من نگران خودش هستم. چشم هایش؟! اگرآنها را از دست بدهد كه دیگر نمی تواند نقاشی كند. انگار من را نمی بیند. توی خانه نشستن، آن هم توی اتاق در بسته و تاریك، سرانجام همین چیزها را هم دارد. از روزی كه برگشته، ازخانه بیرون نرفته است. نه این كه بخواهم از خانه بیرون برود، نه، خودم یك بار به او گفتم نرود. ولی آخر این طور كه نمی شود. می ترسم حالش بد شده باشد . خوب،‌ شاید هم طبیعی باشد. آخر بعد از آن ماجراها؟! راستی، برایت نگفته ام؛ این مدت اتفاقات عجیبی افتاده است. اتفاقاتی كه هر چه فكرمی كنم كمتر از آنها سردر می آورم. تا یادم نرفته بگویم كه وقتی می آیی كلید را همراهت بیاور. من در را به روی هیچ كس باز نمی كنم.آخر می ترسم، می ترسم آن ماجراها درباره تكرار شوند. می پرسی چه ماجراهایی؟ برایت خواهم گفت. نمی دانم باور می كنی یا نه، اما به تو بگویم كه همه ی آنها را به چشم خودم دیده ام . من چیزی را به آنها اضافه نكرده ام. وقتی دانستی، خودت قضاوت می كنی كه

چیزی كم یا زیاد نشده است. می ترسم تو هم به من بخندی. تا به حال چند بار برای پسرمان
گفته ام، اما او تنها نگاه می كند و می خندد. انگاركه باور نكرده است. می دانی؟ همه چیز عجیب بود! حالا هم كه دارم با تو حرف می زنم، او اینجا نشسته و دارد می خندد. او نمی داند كه چقدر ناراحت بودم. او كه نبود تا ببیند. تو بگو، اگر می خواست برود، چرا به من نگفت؟ این طور بی خبر؟ شاید
می ترسید سرزنشش كنم؟ آن هم در آن وضع حالی كه داشتم؟ نمی دانم . بعدها به این مسئله خیلی فكر كردم. نمی دانستم كجاست . مدت ها طول كشید تا فهمیدم كه باید جای دوری رفته باشد. آن روز، پشت تلفن چیزهایی دستگیرم شد. اما این كه نگفته رفت و مرا بی خبر گذاشت؟ نه، این را هرگز نفهمیدم. سرزنشش نمی كنم. جوانی ست و هزار فكر و خیال كه می دانی، ما اصلاً از آنها سر در نمی آوریم دیگر. پاپی اش نشدم و نمی شوم. نمی خواهم ناراحتش كنم. از همین
می ترسم. شاید دوباره… نه، در را به روی هیچ كس باز نمی كنم. به او می گویم پول مان تمام شده،
می خواهم یكی از تابلوهایت را ببرم به این خرت و پرت فروشی سرخیابان بفروشم، جوابی نمی دهد. همین طورگوشه ی اتاق نشسته است و می خندد. دیگر خسته شده ام زن. آخر چكار می توانم بكنم؟ تا به حال چند تا از آنها را فروخته ام. خرت و پرت فروشی سرخیابان می گوید ارزش زیادی ندارد. می گوید منظره، مینیاتور و آثار تاریخی می خواهد. از میان تابلوها، از خودم یا او، هركدام را كه این طور بودند، بردم و به او فروختم. دیگر چیزی نمانده است. بقیه را هم كه حاضر نیست بخرد.
می گوید بی معنی اند و نقاش آنها حتماً یك چیزیش می شده است. به او نگفتم كه پسرم كشیده است. خودم هم كه دیگر نمی توانم؛ دستم می لرزد.آن روزها گل و مرغی می كشیدم كه حالا دیگر نمی توانم.یادت باشد،كلید را با خودت بیاور. نمی خواهم دوباره بنشینم و دایم به خودم بگویم كه آخر باید یك جایی باشد؛ او را یكی دیده باشد؛ آب كه نبوده به زمین فرو برود… و هزار جور فكر و خیال دیگر.این كه شاید حالا در جایی از این دنیا،گوشه ای نشسته و شاهنامه و حافظ می خواند و یا شاید كارت پستالی از كاشی های اصفهان و یا زاینده رود گیر آورده و به جایی تكیه داده و به آن خیره شده است. شاید هم دارد به پرنده ها فكر می كند. به آنها كه به پرو رفته اند. شاید هم اصلاً خودش حالا در پرو باشد و دارد برای یك سرخپوست ماهی گیر، ترانه های باباطاهر را می خواند. نكند آب او را به ساحل پرو انداخته باشد و… و اما به خودم دلداری می دادم و می خواستم فال بد نزنم و فكر كنم كه پسرمان حالا دارد نقاشی می كشد. نقاشی از چهره ی یك سرخپوست تنها و مهربان كه می خندد. همیشه یا كتاب می خواند و چیزی می نوشت و یا می رفت سراغ تابلوهایش. حالا هم این كار را می كند. توی تاریكی، من نمی دانم چطور می شود توی تاریكی نقاشی كرد؟آن روزها چیزهای عجیبی می كشید: آدم هایی كه روی دست راست می رفتند، مردانی كه پیراهن به پا می كردند و كروات به كمرشان می بستند، مناره ای كه گره خورده بود، ماهی كه توی تابه ی پر از روغن داغ شنا می كرد و اسكلتی كه جام در دست و رقص كنان، برای شاهزاده ای یا درویشی مینیاتوری ناز و كرشمه می آمد و خیلی چیزهای دیگر. هر وقت این ها را می كشید، بیشتر توی خودش فرو می رفت و آرام تر می شد. انگار به مسئله مهمی فكر می كند. مدت ها بود كه رفتارش عجیب تر شده بود. زیاد اهل رفیق بازی و رفت و آمد و این جورها كارها نبود. بیشتر تنها بود.یا این كه من این طور فكر می كردم. شاید هم نمی خواست آنها را ببینم.آره، هرچه فكرمی كنم می بینم رفتارش عجیب تر شده بود و سر از كارش در نمی آوردم. وقتی درخانه نبود، حتماً می رفت كنار زاینده رود می نشست و منتظر می ماند تا فواره باز شود واز آن، در پشت شاخه های لرزان بیدهای مجنون طراحی كند و پرنده ها را ببیند كه توی غبار آب می پرند. خودش می گفت. وقتی
می پرسیدم می گفت.كتاب و كاغذ و مدادی برمی داشت و می رفت.

یك بار، شب بود كه برگشت، طرف های غروب یا كمی دیرتر.كتابی خریده بود. همیشه وقتی كتاب خوبی می خرید خوشحال بود.آن شب هم این طور بود. با كفش دم درگاه می نشست و تعریف
می كرد. پرسیدم چیست؟ گفت:

«پرندگان می روند در پرو می میرند.آن را خواندم، تو هم بخوان، آدم را دیوانه می كند، تو هم بخوان، حتماً بخوان، یك ساعت بیشتر وقتت را نمی گیرد. من فكر می كنم باید اسمش را پرندگان می روند در پرو بمیرند می گذاشتتند.»

یك چنین حرف هایی زد و من بعدها آن را خواندم. وقتی كه او رفت و شاید به پرو رفته بود. كسی چه می داند؟ می گفت كنار زاینده رود، وقتی كه پرنده ها تو هوا می پریده اند،كتاب را خوانده است. می گفت: «شاید این پرنده ها هم روزی به پرو بروند.» و حرف های عجیب دیگری كه تا آن روز نشنیده بودم. می گفت«شاید این پرنده ها به هوای پرو اینجا آمده اند.»

و آن شب كشیدن تابلوی پرنده را شروع كرد. دریایی مه گرفته، شاید در آن سوی دنیا و پرنده ای مینیاتوری كه توی ساحل افتاده بود. مثل یك لكه ی خون روی ماسه، لكه ای كه توی ماسه ی نمناك گم می شد.

آن چند نفر كه می گفتند از دوستانش هستند، او و تابلوی پرنده را بردند. درست یا دم نیست، شاید چند تا كتاب و دفترچه را هم،كه توی آنها چیزهایی نوشته بود. راستش فكر می كنم این یكی، از
همه ی كارهایش بهتر بود.تابلو را می گویم. خودش می گفت. می نشست و نگاه می كرد. و از فاصله های مختلف نگاه می كرد و لبخند می زد.

آن شب آخرین باری بود كه او و تابلو را می دیدم .پسرمان را می گویم و بعد آن ماجراها. دوستانش، خودشان می گفتند، دوستانش خیلی عجله داشتند. حتی حاضر نشدند آخرین قلم ها را روی تابلو بزند و كار را تمام كند. پیش از این كه بیایند،‌ گفت می خواهد تابلو را تمام كند . آن شب را
می گفت. برای باز كردن در، خودش رفت. خیلی عجله داشتند. پشت سرهم در می زند. با اینكه پرسید، كسی جواب نداد. من كه صدایش را نشنیدم. پیشدری را با انگشت كنار زدم و نگاه كردم. سه نفر بودند و شاید بیشتر. اما من تنها سه نفرشان را دیدم. اطرافش ایستاده بودند و با او حرف
می زند. پسرمان با نگرانی، توی پنجره ای كه من پشت آن ایستاده بودم نگاه كرد و چیزی گفت.
آن ها نگاه كردند و بعد به ساختمان اشاره كردند. پسرمان جلو افتاد و آنها هم به دنبالش به ساختمان آمدند. رفتار عجیبی داشتند. مرتب توی قفسه های كتاب سرك می كشیدند روزنامه ها و تابلوهای نقاشی را زیرو رو می كردند. طوری با ایما و اشاره حرف می زند كه یك كلمه از آن ها را نفهمیدم. خواستند از من چیزی بپرسند كه پسرمان گفت:

«پدر چیزی نمی داند.هرچه هست همین هاست.»

و من چیزی نمی دانستم. اصلاً سر در نمی آورم كه منظورشان چیست. من ممكن بود چه چیز را بدانم؟دوستانش با تردید نگاهم می كردند.از تو چه پنهان نمی دانم چرا، كمی هول برم داشته بود. شاید از این رو بود كه نمی دانستم چه خبر است، شاید.پسرمان را هرگز آن طور ندیده بودم. انگار كه نگران چیزی باشد، وقتی كه می رفتند، برگشت نگاهم كرد. پرسیدم كی برمی گردد و چرا این وقت شب؟ كه گفت زود برمی گردد،گفت شامم را بخورم و بخوابم.

وتا سال ها او را ندیدم.حالا هم كه آمده فرقی نمی كند. یك كلمه حرف نمی زد، می نشیند گوشه ی اتاق و زُل زُل نگاه می كند و می خندد.نه این بگویم خوشحال نیستم، نه. برای همین است كه در را به روی كسی باز نمی كنم. اما آخر چرا این طور؟

صبح زود به اتاقش رفتم، نیامده بود و تابلوی پرنده هم نگذاشتند تمامش كند نبود. تا مدت ها فراموشم شده بود كه تابلو را هم برده اند شاید كار بیهوده ای كردم. اما پسرمان كجا می توانست باشد؟ تا مدت ها توی صفحه ی حوادث روزنامه ها دنبالش می گشتم و بعد گمشده ها. فكر كردم بهتر است من هم یك آگهی بد هم. شاید تو فكر می كنی كار خوبی كردم؟ نمی دانم. آگهی را كه سفارش دادم چاپ نشد. زنگ زدم،گفتند«آگهی شما قابل چاپ نیست، یك آگهی دیگر بدهید.اگر بخواهید و خودمان،آن را حك و اصلاح و بر طبق مقررات و به صورت معمول آگهی هایی از این نوع، در روزنامه درج می كنیم.»

كه رضایت دادم. شاید فكر كنی، نباید این كار را می كردم. اما اگر تو هم جای من بودی، توی آن وضع، جز این كاری نمی كردی. چند روز بعد، بدون آن كه عكسی از پسرمان باشد، آگهی چاپ شد. یادت هست، یك عكس قدیمی داشتیم كه گفتی حیف است بهتر است نگه داریم. آن را از روی یك جایی كنده بودی؟ هنوز جای منگنه رو پیشانیش بود، یادت هست؟ اما آنها عكس را چاپ نكرده بودند، تنها نوشته بودند جوانی نمی دانم چند ساله، قد متوسط، موهای… و چیزهای دیگر كه همه را اشتباه كرده بودند. می دانی من برایشان همه چیز را نوشته بودم.آنها حتی اسم و مشخصات و تاریخ گم شدن او را هم اشتباه نوشته بودند. اما به هر حال خوشحال بودم كه كاری كرده ام و امیدوار شدم كه خبری از پسرمان پیدا كنم. تو هم اگر جای من بودی، شاید همین كار را می كردی. حتماً همین كار را می كردی. نگو نمی كردم. آخر نمی توانستم دست روی دست بگذارم وكاری نكنم.

اما وقتی خبری نشد، به روزنامه زنگ زدم و سراغ گرفتم.گفتند خبر ندارند و به یك شماره كه حالا یادم نیست چه بود زنگ بزنم. اشغال بود. چند بار گرفتم تا وصل شد.كسی كه صدایش را انگار
می شناسم، شاید جایی شنیده ام،گفت خبر ندارد و اگر می خواهم یك آگهی دیگر بدهم.یك آگهی دیگر نوشتم و به روزنامه دادم. نگران بودم كه شاید دوباره اشتباه بشود؛ آن را خیلی خوانا و خوش خط نوشتم و دادم و گفتم كه یك عكس هم دارند. پول آگهی را هم پیشاپیش و حتی خیلی بیشتر پرداخت كردم و خواهش كردم كه این بار اشتباه نكنند.

هنوز زنگ تلفن تمام نشده بود كه گوشی را برداشتم. صدایش آشنا بود، اما نه چندان مهربان.گفت: «با پسرتان صحبت كنید.» صدایش خیلی ضعیف بود. انگار كه از جای دوری حرف می زد.یا من این طور فكر می كردم. به زحمت می شد فهمید.گفت حالش خوبست و در خارج بسر می برد و چون درس می خواند و وضع خوبی دارد، به این زودی ها منتظر او نباشم. می دانی؟حال خوبی نداشتم.
نمی دانستم كه خوشحال باشم یا نه. دستپاچه شده بودم. پرسیدم: چرا این طور بی خبر؟ تو كه از این كارها نمی كردی؟ چرا به من خبر ندادی؟ كه نفهمیدم چه جوابی داد و تلفن قطع شد.

هر چه منتظر ماندم خبری نشد. شاید دوباره زنگ می زد؟ او حتی آدرسش را هم نداد. اگر
می دانستم كه كجا زندگی می كند، حتماً برایش نامه می نوشتم و یا حداقل ماه و سالی یك بار، با هم تلفنی حرف می زدیم. اما او هرگز زنگ نزد. مسخره است، می دانی؟ می خواستم بروم و از یكی بپرسم. شاید كسی می دانست و انگار كسی می دانست و یا اشتباه شده بود. نمی دانم هرگز
نمی دانستم. یعنی اینكه نمی شد فهمید.گفتند باید به سردخانه ی پزشك قانونی مراجعه كنم. در آنجا جسدی را نشانم دادند كه صورتش تقریباً سوخته بود و تمام بدنش كبود و بریده بریده. انگار كه بدن و پاهایش را شخم زده و بعد توی روغن سرخش كرده بودند. پرسیدند كه او را می شناسم؟ گفتم: نه نمی شناسم.گفتند: این جسد پسر توست كه توی بیابان پیدا شده من كه قبول نكردم. مسخره بود . پسر من نمی توانست توی بیابان به آن روز و حال افتاده باشد. تو بودی قبول
می كردی؟ هر چه اصرار كردند كه جسد را ببرم،‌ گفتم،‌ این كار درستی نیست كه آن را روی دست من بگذارند. من با آن چه كار می توانستم بكنم؟ اصلا به من چه مربوط بود؟ جسد یك آدم غریبه را از پزشك قانونی بگیری و ببری كه چه كارش كنی ؟ بعد از چند تا سئوال بی ربط هم و شناسنامه و دفترچه ی یادداشت بغلی پسرمان را گرفتم و آمدم . نمی دانم شناسنامه و دفتر چه یادداشت او پیش آن ها چه می كرد؟ پسر ما توی خارج داشت درس می خواند،‌ چطور می توانست توی بیابان افتاده باشد! نه حتماً اشتباه شده بود . كسی كه پشت تلفن حتماً پسرمان بود خودش گفت . تازه،‌ مگر آن كس كه اول صحبت كرد و صدایش آشنا بود، ‌نگفت : با پسرتان صحبت كنید؟! هر كس باشد قبول نمی كند. با چه اصراری می خواستند بگویند،‌آن جسد پسرمان است. تو باور می كنی ؟ فكر
می كردند من پسر خودم را نمی شناسم. من او را بزرگ كرده ام . هر جای بدنش را نشانم می دادند، می توانستم این را بگویم كه او پسر من هست یا نه. آخرش هم معلوم شد حق با من بوده است. مدتی گذشت و خودش برگشت. حالا هم فهمیدم و او آمده است،‌ چرا باید بروم و آن جسد را تحویل بگیرم؟ همین تازگی ها بود كه یك روز توی یك غروب،‌ نشسته بودم با خودم حرف می زدم كه دیدم رو برویم نشسته ؛ بین تابلو ها،‌ گوشه ی دیوار و نگاهم می كند. باورت نمی شود. پسرمان برگشته بود. حتماً درسش تمام شده كه برگشته و دیگر لازم نبوده كه بماند. داشت می خندید. شب كه شد،‌ وقتی چراغ را خاموش كردم به اتاق خودش رفت. باور نمی كنی ؟ خودم رفتم و از پشت شیشه نگاه كردم. رفته بود گوشه ی اتاقش و داشت توی تاریكی نقاشی می كرد. داشت دوباره همان تابلو پرنده را می كشید. هنوز تمام نشده است. اما نمی دانم چرا چراغ را روشن نمی كند. شاید نمی داند كلید چراغ كجاست،‌آن روزها می دانست. یعنی از كودكی می دانست. یادت هست؟‌ خودش را بالا
می كشید تا دستش برسد؟‌ در را باز كردم و پرسیدم چرا توی تاریكی كار می كند،‌ چشم هایش خراب می شود،‌ كه جواب نداد. آن روزها هم همین طور بود. وقتی كتاب می خواند یا چیزی
می نوشت و نقاشی می كرد،‌ می رفت توی خودش و دیگر ما را نمی دید و صدایمان را نمی شنید .
می دانی،‌ نمی خواستم با سؤال های خودم ناراحتش كنم . چراغ را روشن كردم و به اتاق خودم برگشتم . اما چشم هایش ؟! نمی دانم عاقبت چه به روز شان می آید . خیلی نگرانم. یك نقاش ،‌ بیش از هر چیز به چشم هایش نیاز دارد.

چند روز پیش شاید،‌آره به او گفتم كه یك شب وقتی كسی ما را نمی بیند،‌ بیاییم پیش تو . حتماً سرو كوچكی كه بالای سرت كاشتیم ، حالا خیلی بزرگ شده است . تو همیشه سرو را دوست داشتی و من این را بارها از خودت شنیده بودم . گفتم كه مادرت تنهاست و بهتر است كه بعد از سال ها دوری ،‌ سری به او بزنیم كه جوابی نداد. هیچ جوابی نمی دهد. تنها می خندد . فكر می كنم بهتر است تو پیش ما بیایی . كمی پول برایت می فرستم كه خرج راهت باشد؛ حتماً احتیاج داری . منتظر تو هستم. به امید دیدار.

No comments:

Post a Comment