Monday 28 March 2011

شعرهاي من

بی ستارگانی بر آسمان

احمد قدرتی پورAhmad Ghodratipour


گفت:

«- تو کیستی؟»

گفتم:

«آدمی ای.

عاشق بودم

بی رخصتی

که عشق ممنوع است.»

گفت:

«- چه تهی ست دست های بی بهار!!»

گفتم:

« آدمی با ریشه ای یگانه بر زمین ایستاده بود

با شاخه هائی

انباشته از میوه های کهکشانی.»



« فرشتگان را به ضیافت دست هایمان خواندیم

سجده آوردند

و ما

اندوه مان بر دوش

بادبانی از آه و سینه

از گرداب ها گذر کردیم.

تاریکی

بی نهایت راهی

که کور سوی اخترانش

شراره های خنده ی اهریمنان بود.»



« در بیابانی بی آشوب

بر مزار شقایقی گریستیم

بر سقوط پرستوئی

که صبح را زودتر می خواست

بر آناهیتای مغموم

که بر عجوزه ای

در آینه ی مرداب ها می گریست

بر نیزاری بی آواز

بر زندگی که خاکستر بود.))



« برگی نمانده بود

ساتر شرم گاه آدمیان.

باران خاک

دلیل عذاب مان بود

که خاک را به باد داده بودیم.))



« عروسان مان

بر زنگار آینه می گریستند.

زندگی

آینه ی دق

که آب را سراب

و آسمان را

باژگونه در صحاری خواب ...

شاید که مرگ

نوش داروی رنج عروسان بی شوی...»



گفت:

« اگر می شکست

تا فرجامی دیگر ...»



گفتم:

« نشیمنگاه زنان، در آینه

باطل السحر تقدیر مردان مان بود

در بزم و رزم! »



گفت:

« با نفرینی که تب بر صخره های تان می نشاند نیز، حتی

آیین تان نسوخت؟!»



گفتم :

« افسوس ... نه

آیین مان نسوخت.

آتش بر منخرین گاوان مان

در نفرین شبی

بی ستاره و بی ماه ....»



« زمین درالتهابی شوم

ترک می خورد

توفان

عبوس

کافور می پراکند

زمین

درسنگ باران زائران ، گز کرده بود.

نگاه ها

خنده ها

شادی بی پروای کودکان

به جادوئی غریب

سنگ شده بودند.

بیشه ها

گورستان سوارانی

که دربوسه ی آتشین زمین و آسمان

سوخته بودند

و مرگ

نیشخندی برسنگواره ی زندگی)) .



«از قلب زمین

درخت آتش می روئید.»



گفت :

هیچ سنگی نمی گریست؟

هیچ خورشیدی

سایبان شوربختی زمین نبود؟!»



گفتم:

« تنها سایه های مرموز

در انجماد روز وشب

آدمی را

درسفر به دیارمیعاد

بدرقه می کردند.))



((انبوه جادوگران خردمند

فالگیران دوره گرد

کفن های سرگردان

کتیبه های آسمانی

رویای آب و آینه

گوساله ای که نیشخند می زد

و یهودا

که تو را بر صلیب می کشید

بر دست های مردمی که در سینا

به تسلیم ایستاده بودند.»



گفت:

« دریغ ...

دریغ ازانسان

که یهودای خویش است!!»



گفتم:

« کوچه های غربت مان

بی نام

تنها

با نشانی بر سینه

به نام نامی مردگان مان

بی آب تربتی برحلق

که ذبح آدمی

در جنگ و آتشی

همه

به نام تو بود.

دیدی که روسپیان

چهره از شرم

در دستمال های عفن فرو می بردند؟!

وشیهه ی یابویی

که رازبودن را فریادمی کشید؟!»



« مردانی مست

فاتحان زمین بودند

گرگی درشب

می زائید

مردی برمرز قاره ها

ایستاده بود

تازیانه در دست

و دریا

که ازمیان دندان های سپیدش

اجساد رزم آوران را

به روی صخره های خاموش

تف می کرد...

وعبورهزارپائی

در نخاع شاعری که

خواب می دید... »



«اندوهگین شدیم از این همه مرگ

از پنجره ها که چشم نداشتند

از کوزه های شکسته

از کویر

که درحسادت دریا

می سوخت

............ »



* * * *

شاعر

عاطفه ای لجوج

مرگ را تجربه می کرد...



....موریانه های هزارچشم

صندوق های رازهای مقدس را

می گشودند

و مردگان

درمیعادی بزرگ

با شیون خوفناک زمین

بیدار می شدند.



جارچیان

برخورشید می کوفتند

زندگی می دمید درسرنای آسمانی

«یوم ینفخ فی الصور .»



سوسمارها از گورها می گریختند

و موش ها

لقمه ی آخرین

از دهان مردارها

می ربودند.



در انبوه بخارهای مسموم

همسرایان

می آمدند

با نی لبک استخوان هاشان

با تنبور کله ها

و تارهای سینه.



زمین

گاهواره ای خسته از گردشی همیشه

تابوتی

بردوش زمان

بی نشان

تنها

در اقیانوس همزادانی که در جاده ای ابریشمین

به ابدیت می رفت

با تن پوشی از گیاهان مرده

ریگ ها و صخره ها

دریاهای لجن

مرداب ها

و مرگ

بی آفتاب و ماه

بی ستارگانی

هی شده تا دروازه های دوزخ.

بی آفتاب و ماه

بی ستارگانی برآسمان

که بخت ازخاک

رفته بود.



فریاد زد

بغضی شکست

اشکی چکید

ومن به خاک افتادم

تا ویرانی جهان.



او نبود

رفته بود.....


=====================================================================


یهودا،سرد تر از مرگ

احمد قدرتی پورAhmad Ghodratipour


نبرد تلخی ست
ناجوانمردانه و عفونت بار
بازخمی ابدی كه تورااز عفونتی ابدی
سرشارمی كند.

هماورد تو سرشارست
سرشار
از عفونت و بیداد
طاعون
وبا
سفلیس
كزاز
ایدز
نیشخندو مرگ.

به گروگانت می گیرد
اندیشه ات را
وجدانت را
زبان
گوش ها
چشم ها
لبخند
امید
رویا
وفردایت را

هماوردتو عجوزه ای ست
پتیاره ای
باتلاقی
تاعصاره اش رابنوشی
مست شوی
زیبایش ببینی.

بهاررا
بلوكه می كند
تاریخ را
وخدارا
اندوه را به سخره می گیرد
وعشق را به هرزه خانه می برد
الهه ی عشق را فاحشه می بیند.

خرگوشی ست كه گوش هایش را
سال هاست بریده اند.

هماورد تو
بوزینه ای ست كه پاپیون می زند
هماورد تو
با بخور پهن حال می كند.

هماغوش كرم هاست
به جای مهره ی مار اصل
خرمهره می فروشد
مردم و میهن را برگشت میزند
حافظ را لو می دهد
پاهای مولوی رامی شكند
شاهنامه رابه آتش می كشد
چماق را برسر قناری می كوبد.
..................
مردابی ست.

خوكی كه با تپاله ی خود
افطار می كند
وباخودش
همخوابه می شود.

نبرد تلخی ست
نبرد سردی ست
سرد تراز مرگ.



=====================================================================


زندگی 2
احمد قد رتی پورAhmad Ghodratipour


انبوه پرندگان خاک

درپرواز

تنها نشسته ی اند وهم

بی آواز



زند گی

شهابی ست

می گذ رد.....


=====================================================================


سرود سربی



به یاد استادم احمد شاملوAhmad Shamlou

-----------------------احمد قدرتی پورAhmad Ghodratipour

ماه تا ما

سرودی می خواند

با دهان سربی اش

هم آوا با ما

که ایستا ده بودیم

که بسته بودیم.



دراین غریوه

هشت ساله بودیم

هشتاد ساله

تکیه برتیرکی

که داغ عفونتی داشت.



واما ماه تا ما

می گریست

تا ما به تماشای خویش

ایستاده بودیم....



=====================================================================


این نیزبگذرد

احمد قدرتی پو ر

__________________

دلم آتشکده ی غریبی ست

خاموش.

برایم آتشی بیفروز

تا سیاوشانه

ازآن

بگذ رم

تا به ایما نی سبز

برخاکسترم جوانه زنم.



چشم طوطی نیست

خون من ست.

من نیز:

"این نیزبگذرد".



نمی گذرد

مانده ست

بی حیا ست

به سا لی

که هرروزش

هزارسا ل خداست.



تازیانه فرود می آید

فریادم

تا فردای خدا

دردل خاموشم

تکرارمی شود....



=====================================================================


وداع



احمد قد رتی پو ر

صدایت خسته بود ونگاهت

بیگا نه

خصم.

گم بود

گم بود کبوتردلم

به سرابی که درنگاه توبود.



توباورم بودی

درسرابی به وسعت دنیا

چشمه ای

زلالی

آینه ای بودی

تاغبارازبوسه ی وداعی

عشقی مسافر

بشویم.



بی بازآمدنی

شاید

کبوتردلم

درکوچی چنین حزین

با برگ های راه

بی تناسخی سبز

به بهاری حتی

خواهد مرد....


=====================================================================


نگاه
احمد قد رتی پو ر

بربلندا ایستاد ه ای

نگاه تودریاست.

دل من

مرغی عاشق

صیاد لحظه های توفانی عاطفه.



بی آوازی

غمگین

بی آفتابی

که تویی

درزمهریرثانیه ها گام می زنم

درکوچه های بی ترحم تردید

غروب می کنم

گم درهزارخاطره

افسوس....

نگاه می کنم

تونیستی وکسی نیست....


=====================================================================


بهارانه

احمد قد رتی پور



لبخند مهربان تو

بی نیازی رابه من می آموزد.



کجا شوم؟

کجا شوم،جزبه باغ بهارانه ی عشق

وقتی که آب وآینه

طلسم سلامت من ست

درکوچه های آفتابی چشمانت.....


=====================================================================


زنگار

احمد قد رتی پور



نگاه می کردی

پاک ترازبرگ

پاک ترازتلالوی صبحی به چشمخانه ی شبنم.

زلال بودم وبی زنگار.

گفتی

پاک ترم ازصفای ساده ی لبخند.



اما

امازنگارها دیده اند درمن...

کدورتی کدر

ناصافی ای

سنگی

ناسوده برپای پینه ای

عبوس.



صفاتویی

ای خوب!

نگاه توست زلال روح توبرگونه ی صبح.



من

شاید

سهم بی تناسب یک شیشه

آینه باشم

دردست

درجیب

صندوقخانه ای به فراموشی.



من

شاید

سهم بی تناسب یک رنج باشم

آینه باشم

برای شکستن....


=====================================================================


غریبانه

احمدقدرتی پور



غریبانه ترازتک گیاهی پریشان

به توفانی تفته

شبانه ترازقیردرداندود وحشت

که پای فشرده باشی

بی تدبیری

بی رهایی.



آشیانه ترازهرچه آشیانه ای

مهربانی را....

توآشیانه ی مطهرخاکی

ونفیرپرندگان ابابیل

آنک که تورارجم میکنند....


=====================================================================


رسوایی

احمد قدرتي پور

رسوابودن عشق ست

رسوای توبودن

آبروتویی.



یادت مونسی ست آینه هارا

آیینه ام تویی.

دلم

آهویی رمیده تا آبشخورنگاهت.

قصه گوتویی

افسانه ام تویی

که صدایت

آوازآبهاست

ونامت

ترانه ی کودکانه ی خواب....



====================================================================



دیدار

احمد قد رتی پو ر

برخاکسترم به سخره مخند

مرا

آسان

نسوختند.



دست ها یم رابه خاک می سپارم

دلم رابه باد.

شبانه به خوابت می آیم

برپنجره ای.

صدایم کن

مراصدایی نیست.


=====================================================================


شعری بخوان

احمد قد رتی پور

صدای تو

سنگی ست



شعری بخوان!

آسمان را

امشب
ستاره باران می خواهم.


=====================================================================


فراموشم مباد

احمد قدرتي پور


آرامش گورستان را

آشوب تنهایی ات



فراموشم مباد

احمد قدرتي پور

عطش را

و آتش را

که اندوه را می گداخت

درشبی که تنهاستاره اش تو بودی.

و آینه ای لرزان

که تو را تکثیرمی کرد.


=====================================================================


رستاخیز

چراغی در دست

چراغی درسینه

چامه خوان.



به رسالتی بر می آید

که پیشینیانش

نا تمام نهاده اند.



واژگانش را

آسمان به او بخشیده است.
و حنجره اش را

زمین.



کسی به انتظاراولبخندمی زند

گلی می شکفد

و نور

تاکوچه های غم زده می آید...


====================================================================


جیره

به یا د شهید،مرتضی کیوان(شاعرمراببوس)
------------------------------ احمد قد رتی پور

نه مارا تسکینی بود

ا ند ک

نه آنان را آیینی

که زخم را

درهیچ قواره ی خونینی

به آیین

نیاموخته بودند.



ما را

بسته

کور

جیره برساعتی

شبان

روزان

وپیچش درد

وحس کمرگاه گرد با دی

رقاصه

برقاعده ی یرملون مشد د

د رگوش

د رطویله وسرداب.


=====================================================================


اسکله های سنگی ماه

احمد قدرتي پور



باد از سوی شب می وزد

کسی می آید

و آرام بر چشمانم می آویزد

بر گوشه شب، اشکی

می چکد

اسکله های سنگی ماه را گوشواری بگوشند

بگدار ببینم

بر سینه ام دل چندین ستاره شکسته است.


====================================================================

No comments:

Post a Comment