Tuesday 29 March 2011

نقد ادبي

صورت ازلی ترس وتنهایی

)بانگاهی به (( پرندگان می روند درپرومی میرند )))
احمد قد رتی پورAhmad Ghodratipour

داستان کوتاه نیزهم چون شعر،رمان، موسیقی، نقاشی و... برای من یک حاد ثه است. حاد ثه ای اما متفاوت با همه ی حاد ثه هایی که پیشتر زیسته ام. لحظه ای از لحظه های نامکرر. برشی بر هستی شادی و اندوه. مکاشفه ای شاید که به کلام در می آید و مکتوب می شود، در موجزترین شکل بیان، آن هم وقتی که می بینی و می دانی که خانه ای جز خانه ی زبان امن تر نمی یابی.

سال ها بود که می خواستم اما به دلایلی که می دانیم نمی توانستم دریافت خود از«ِِپرندگان می روند در پرو می میرند »را به داوری تو بگذارم. دلایلی که ریشه در همان چیزی دارد که این مجموعه ی کوچک داستانی روایت می کند. چیزی آشنا و اما مرموز،همدم آدمی،همزادی که در همه ی تاریخ ما با ما زیسته است و صورتی و حضوری مکرر دارد

داستان های کوتاه مجموعه ی «پرندگان می روند در پر و می میرند »(به جز همشهری کبوتر )،روایت آدم هایی است که زندگی را آن گونه که می خواسته اند نزیسته اند. آدم های این داستان ها در غربت و ترسی آشنا به سر می برند. اینان در زندگی از ترسی به ترسی دیگر و از غربتی به غربت دیگر کوچ می کنند و هرمنزل ، آینه ای می شود بر آن چه که نمی خواسته اند. این آینه ها ،هر کدام ،پاره ای از هستی معرفتی و نیز تاریخی آن هاست که خود را در آن می بینند و باز نمی شناسند .
داستان اول:

پرندگان می روند درپرومی میرند

مردی آمده از پس تاریخ،آمده از میدان های مبارزه با استبداد و فاشیسم اسپانیا و نازیسم،مردی آمده از فرانسه ی اشغالی و نهضت مقاومت،از کنار «کاسترو» و کوه های «سیرامادره» در کوبا و...و اینک در برابر کو ه های «آند» و در ساحل اقیانوس، در کشور پرو،جایی که از دور دست ها،پروندگان می آیند تا در آنجا بمیرند.او نیز چون پرنده ای زخمی،از پس همه ی رنج ها و دردها و ترس ها و ... آمده است تا در این ساحل ماسه ای،آخرین روزهایش را«مالک تنهایی خود»باشد.در آینه نگاه کند و با تمسخر به خود بگوید:«من این را نخواسته بودم!».

او نیز مثل همه ی دیگرانی که می شناسد و نمی شناسد،از چیزی گریخته است.ماموریت ش را در زندگی به پایان رسانده و بی انتظاری از زندگی،تهی از هدف های بزرگ و ... به آن جا آمده است تا بمیرد. قهوه خانه ای دارد و تنهایی اش را در آینه ای که هر روز در آن می نگرد به یاد می آورد،مکرر می کند.نه امیدی دارد و نه آرمانی و باور دارد که همه چیز برای او پایان یافته است،بی آنکه انسانیت اش را از یاد برده باشد.آخر او همه ی روزها و لحظه هایش را در مبارزه با استبداد، پلیدی و فاشیسم گذرانده است.او نمی تواند خودش را فراموش کند.

به ایوان می آید،سه مرد سیاهی لشکر بازمانده از کاروان شادی(کارناوال)را می بیند که مست و بی حال بر ساحل خفته اند و زنی را در میان امواج، با پیکری وهمناک و نیمه برهنه .زنی با ظاهری به پاکی آب و بلور که به او ستم شده است.زن را که ـبه دلیل تجاوز آن سه مرد به اوـقصد خودکشی دارد نجات می دهد و امید زندگی را به او باز می گرداند و باز می اندیشد:«البته یک عشق بزرگ می تواند این همه را سر و سامان بدهد».و این امید،در پایان آن روزها و لحظه های آرمانی اش واز پس آن روزها و لحظه های دیگر که مالک تنهایی خود بوده سرابی بیش نیست.توهمی است مالیخولیایی،از پس رنج و ترسی بزرگ و رها کردن همه ی آن آرمان ها و آرزوهایی که او را معنا می کرد ند.زن،دیوانه ای است که او را به بازی گرفته است و دیگران را ،تا به تجربه های نو به نو دست یابد. تا کسی پیدا شود و او را سیراب کند و اواما هرگز سیراب نمی شود.مرد،زمانی این رامی فهمد که تصور می کند سرانجام توانسته است.لااقل در جایی و لحظه ای توانسته است.واین همه را حادثه ای پل می شود:از رویا و توهم به واقعیت تنهایی او.

داستان،همه خاطره است و توهم و بیانگر ترسی پنهان و تنهایی ای آشکار که در آن حتی از جاده ای که از صد متر ی می گذرد،صدایی شنیده نمی شود.مردی بی اعتماد به همه چیز و همه کس که سرانجام، دراعتماد به یک توهم،می بازد،سخت می بازد.همه چیز را. واین ـبه زغم نویسنده ـسرانجام آدمی در جهانی است که اعتماد و عشق و راستی را بر نمی تابد و بگویم،این می تواند سرانجام قوم و ملتی نیز باشد؛قوم و ملتی اسیر رنج ها،ترس ها و غربت های خویش که در آخرین روزهایش،اسیر وسوسه و دروغ فاحشه های سیری ناپذیر و تمامت خواه،آخرین امیدهایش را نیز می بازد.مگر نه اینکه ملت ها و قوم ها در خاطره ی تک تک آدم هایشان حضور دارند و هر آدمی، تاریخ مجسم هر قوم و ملتی است، اگر گره ها و رازهایش گشوده و افشا شود؟
داستان دوم:

بشردوست

و چنین است سرنوشت وسرگذشت و حدیث اندوه بار و دردناک کارل لوی در داستان «بشر دوست».

کارل لوی بشر دوست که به«طبیعت نیک بشری اعتقادی وافر دارد»در جریان جنگ جهانی دوم ـبرای گریز از فاشیسم ـبه زیر زمین خانه اش پناه می برد تا در پناه باور واعتماد خود به انسان،موج هولناک حضور و سلطه ی فاشیسم و چاقوکشان و زخم زنان سیاهپوش هیلتری را که در هر کوی و برزنی به دنبال آزاده و بشر دوستی می گردند تا بر او یورش برندو ... از سر بگذراند.غافل که ـشاید به زعم نویسنده ـانسانیت و آزادگی تنها در کتاب هاست که حضوری مدام و همیشه دارند.غافل که آدمی با وجود همه ی درس ها و عبرت ها و فرزانگی، چه زود می تواند گرگ آدمی شود و این خود میراث شوم سلطه ی فاشیسم و استبداد است. در سلطه ی فاشیسم و استبداد،آدم های خوب و پاک طینت و بشر دوست نیزمی توانند به رغم همه ی موعظه ها و آموخته هایشان و بی اعتنا به همه چیز و همه کس، به هیتلرها،استالین ها،موسولینی ها و پینوشه ها و... کوچک و بزرگ بدل شوند که جز قدرت و منافع شخصی چیزی نمی بینند و نمی خواهند.

کارل لوی اما اسیر زندان توهم و بشر دوستی ساده لوحانه ی خویش است.او به موعظه ها و آموخته هایش دل خوش کرده است و به واقعیت زندگی و دگرگونی اخلاق و طبیعت آدم ها باور نداد.او نیز هم چون بسیاری از آدم ها و ملت ها سرنوشت خود را به دست کسانی می سپارد که او را به بازی گرفته اند و هستی او را به غارت برده اند و می برند.به لاک خود فریبی فرو می رود و منتظر می ماند،غافل که تا انتظار خود فریبانه هست،فاشیستی نیز هست که او رابه بازی بگیرد.کارل لوی بشر دوست اسیر توهم و دروغی است که به خود گفته است و زندانی خدمتکارهایی که به ظاهر دوست ویاوروهم فکر اویند و در باطن با دامن زدن به خود فریبی کارل لوی، اورا به بازی مرگ وزندگی گرفته اند.دردناک تر آن که کارل لوی در اخرین لحظه های زندگی نیز خود را مد یون فریب دهندگان خود می داند و حاضر نیست آن ها را به خطری که توهمی و دروغی بیش نیست گرفتار کند.
داستان سوم:

ملالی نیست جزدوری شما

(ملالی نیست جز دوری شما)طنزی است تلخ که ساختار مناسب خود را یافته است.حدیث ساده لوحی و عشق بی پایان البرمزیگ به زنی که او را به بازی گرفته است.آلبرمزیگ وقتی میتواند کامروا شود که کاشف سرزمین ها و رازهای ناگشوده باشد.زن او را به دنبال نخود سیاه می فرستد و با رقیب او ازدواج می کند. آلبرمزیگ نیز که امکاناتی ندارد، به دروغی احمقانه تن می دهد و چنین وانمود می کند که کاشف سرزمین ها و عجایب و غرایب عالم است. مرد، دلخوش از وفاداری معشوق، سال های عمر را در چند کیلومتری او – در بندر مارسی- می گذراند و به سخت ترین کارها تن می دهد و به وسیله ی دریانوردان، برای زن و هم ولایتی هایش نامه های حاوی ماجراها و دیدنی های شگفت انگیز می نویسد. زن وشوهر (رقیب کامروا شده ی آلبرمزیگ) اینک صاحب آلبوم تمبر باارزشی از همه ی کشورها و سرزمین ها هستند و با درخواست آخرین تمبراز آلبزمزیگ، واقعیت را برملا می کنند و مرد نگون بخت، در تنهایی و ناامیدی، پس از سال ها خودفریبی وتوهمی خود خواسته می میرد. گویی چرخ این جهان جز به دروغ وناپاکی نمی گردد. آلبرمزیگ صورتی دیگر از کارل لوی است.
داستان چهارم:

همشهری کبوتر

داستان «همشهری کبوتر» در این میان وصله ی ناجوری است بر پیکره ی این مجموعه، طنزی ساده و سطحی از توهمی و دروغی دیگر، داستانی بی ربط و فاقد ادبیت روایتی.
داستان پنجم:

کهن ترین داستان جهان

ترس در «کهن ترین داستان جهان»نه توهم است ونه ناشناخته. کهن ترین وجه ودلیل حضور آدمی در جهان است.واقعیتی مکرر،از هابیل تا من ومای زخم خورده ازپلشتی وپلیدی ورذالت.تنهایی وترسی که گفتنی نیست. باید حضورآن رادر ذره ذره ی جسم وجانت حس کرده باشی تا گلوکمن را بفهمی ونپنداری که تنها داستانی می خوانی ساخته ی ذهن آدمی با نام رومن گاری. به باورمن رومن گاری داستانی بهترازاین ننوشته است.آن چه این داستان را متفاوت و متمایز می کند، آخرین جمله ی آن است. جمله ای که پاسخ همه ی ترس آدمی است در برابر فاشیسمی که مرزهای رذالت و مرگ آفرینی را در نوردیده است. نظامی خشن، تمامیت خواه و وحشی که برای سرکوب انسان، آزادی و زیبایی و زندگی،همیشه اراذل و اوباشی را در اختیار دارد. فریب خوردگانی را که خود شاید نخستین قربانیان فاشیسم اند بی که بدانند. موجوداتی عقب افتاده از جهت شعور و درک ساده ترین و حقیقی ترین ارزش ها و آن چه که انسان را هویت می بخشد.

فاشیسم و استبداد در تاریخ همواره چهارگونه آدم را در پیرامون خود گردآورده است. به قول برتولد برشت، یکی گونه ای که حقیقت رانمی داند واحمق است وگونه ی دیگر، آن که حقیقت رامی داندوانکارمی کند. گونه ای که چون گونه ی نخست، فریب خورده و قربانی نیست، بلکه آگاه است و از سررذالت و پلشتی و پلیدی روح، به خدمت شیطان فاشیست درآمده است و در تقسیم غنایم غارتی از انسان ها، حضور و سهم دارد. گونه ی سوم کسانی که مردم آزارند و مشکل روانی دارند. آنان که از رنج دیگران، لذتی برای خود فراهم می آورند. و چهارم لومپن ها، اعم از ولگردها و بزهکاران ریز و درشت اجتماعی که هیچ فکر ومعیار و مرامی را برای زندگی برنمی تابند و هرکس و هرجریانی می تواند با هزینه ی اندکی آن ها را به خدمت اهداف خود درآورد. گروه اخیر، بیشترین سهم سیاهی لشکررا در تحقق حاکمیت فاشیسم ایفا می کند. فاشیسم تاکنون و در آینده ازهمه ی این چها رگروه بهره ها برده است و خواهد برد. به باور من شولتزه – افسراس اس- در «کهن ترین داستان جهان» ازآن فاشیست های آگاه است که فرصت نیافته به غنا یمی که امید داشته است برسد. او گریخته است و اما هنوز هم از درون مخفی گاه، قربانی خود را با ترسی که درروح و وجدان بیمارش کاشته است، مورد بهره کشی قرار می دهد.ترسی آن گونه که آدمی را کور و کر می کند و نمی گذارد که بیند یشد و راهی منطقی و انسانی برای نجات خود بیابد. فاشیسم، آدم ها را این گونه می خواهد.

شوننبام خیاط از اردوگاه های مرگ فاشیست های آلمانی – در جنگ جهانی دوم- گریخته و به شهر«لاپاز» پایتخت بلیوی آمده است تا درآن جازندگی کند. آمریکای لاتین، ازآن جمله بلیوی، پناهگاه فراریان است از هر قماش. کسانی از ترس فاشیسم گریخته اند و آمده اند و کسانی نیز از ترس انتقام آزادی خواهان و قربانیان فاشیسم .

شولتزه همه ی راه ها را رفته است و گلوکمن سوگلی آزمایشگاه مرگ او بوده است. شولتزه سرانجام می تواند به خود ببالد و بگوید که موجودی ساخته است که ترس، شناسه و وجدان بیمار اوست. موجودی ساخته است که عدالت و آزادی را باور ندارد، انسان و اراده ی او را انکار می کند و در بهترین شرایط، که می تواند جلاد خود را به عدالت بسپارد، تسلیم ترسی مقاومت نا پذیراست و میزبان جلاد فراری خود و پناه دهنده ی او.

سال هاست که از جنگ می گذرد، اردوگاه های مرگ شناسایی شده و به معرض داوری مردم و تاریخ گذاشته شده اند. جلادان بسیاری دستگیر شده و به سزای اعمال خود رسیده اند و شوننبام اما ضرورتی نمی بیند که پناهگاه سابق خود را ترک کند. کارگاهی دارد و زندگی را در آرامش می گذارند که یک روز گلوکمن، قربانی سوگلی فرمانده ی اس اس(شولتزه) را می بیند که با وجود همه ی رنج ها و آزارهایی که دیده، به طور کاملا تصادفی، جان به در برده و سر راه او قرار گرفته است:«هیچ کس گمان نمی برد که گلوکمن بتواند از زیردست او(شولتزه) جان به در ببرد». گلوکمن کورو کر است و ترس از فاشیسم پرده ای است که ارتباط او را با واقعیت و درک آن قطع کرده است. گلوکمن از پس همه ی تاریخ رنج و اندوه وترس انسان آمده است.

شوننبام درراه کارگاه خیاطی اش:

«... ناگهان نگاهش برچهره ی یک سرخپوست که از کنارش می گذشت متوقف ماند. مرد پابرهنه و پابرچین می رفت و عصایی در دست داشت. شوننبام درنظر اول چندان توجهی به او نکرد نگاه سرسری اش نزدیک بود برای همیشه از چهره ای زرد و تکیده اودورشود. این چهره ای زردوتکیده بود ومنظری چندان ساییده و سنگ آسا داشت که گویی چندین قرن ذلت جسمانی آن را ساخته بود. اما چیزی آشنا، چیزی از پیش دیده، و درعین حال چیزی وحشت آور و کابوس وار ناگهان در دل شوننبام جنبید و هیجانی بی اندازه در او برانگیخت. اما حافظه اش هنوز سریاری نداشت. آن دهان بی دندان، آن چشم های خمار درشت و میشی که گویی چون زخمی جاودان به روی جهان دهان گشوده بود، آن بینی غم زده ومجموعه ی آن حالت آشکار ابدی- نیمی پرسش و نیمی سرزنش – که درچهره ی مرد راه پیما موج می زد، یک باره به تمام معنی روی تن خیاط که پشت به او کرده بود و می خواست به راه خود برود افکنده شد. فریاد خفه ای برآورد و سربرگرداند.

- گلومن ! تواین جا چه می کنی ؟

... و مردی که بدین گونه مخاطب قرارگرفته بود، چنان که گویی شعله ی آتش او را سوزانده باشد، به کناری جستن کرد و درامتداد جاده پا به گریزنهاد.

شوننبام خود را به گلوکمن می رساند و سرانجام موفق می شود اعتماد او را به دست آورد:

«گلوکمن با صدایی تیز و استغاثه کننده با همان زبان جیغ زد:

- اسم من پدرست.

شوننبام با ترحم گفت:

- پاک دیوانه شده ای. خوب، که اسم تو پدروست ... پس این را چه می گویی ؟

دست گلوکمن را چنگ زد و به انگشت هایش نگاه کرد: حتی یک ناخن نداشت ...

- این را چه می گویی؟ لابد سرخ پوست ها ناخن هایت را کشیده اند؟

گلوکمن باز هم خود را تنگ به صخره چسباند. آهسته آهسته دهانش به هم رفت و ناگهان اشک روی گونه هایش سرا زیر شد. با لکنت زبان گفت:

- مرا لو ندهی ؟

- تورا لوندهم ؟ به کی لوندهم؟ چرالوبدهم؟

و ناگهان واقعیت وضع وحشت آور گلوکمن راحدس می زند. گلوکمن هنوز گمان دارد که نازی ها در پی آزار او هستند و می خواهد بگریزد. شوننبام مانع می شود و به هر ترتیب او را به کارگاه خودمی برد. گلوکمن همواره ازچیزی یاکسی می گریزد ودرتاریکی کارگاه کارمی کند.ازاین که دیده شود وحشت دارد.

...گلوکمن هرگزباکسی حرف نمیزد. پشت پیشخوان ، درگوشه ی تاریکی ، روی زمین می نشست ودورازچشم ارباب رجوع مشغول کارخودمی شد....))

تااین که تغییرمحسوسی دررفتاراوبه وجود می آید. شب هابه بها نه ی دیدن لاماها ازکارگاه بیرون می رود، نگاه محیلانه ای دارد وازمردم نمی ترسد وخودراپنهان نمی کند. شوننبام شبی اورا تعقیب می کند ودرمی یابد که گلوکمن مخفیانه، شولتزه، جلاد فراری رادرجایی پناه داده وبه اوغذاو نوشید نی می رساند. وقتی شوننبام وحشت زده ازگلوکمن توضیح می خواهد ومی پرسد:

- این مرد یک سال تمام هرروزتورا شکنجه داده است، تورا زجرکش کرده وبه صلابه کشیده است! وحالا توبه عوض این که پلیس راخبرکنی هرشب برایش غذامی بری؟ آیاممکن است؟ آیاخواب نمی بینم؟ توچه طورمی توانی این کاررابکنی؟

برچهره ی مردقربانی حالت مکری پرمعنا آشکارترشد وازژرفای قرون صدایی چند ین هزارساله برخاست که موبراندام خیاط راست کرد وقلبش ازحرکت بازماند:

- قول داده است که دفعه ی دیگربا من مهربان ترباشد

- ................

- واین پاسخ اما چیزی جزفاجعه ی مکررانسان ، انسان اسیرفاشیسم واستبداد درتاریخ نیست. صدایی برخاسته ازفاجعه ای هزاران ساله که هرروزدرگوشه ای ازاین جهان اتفاق می افتد. فاشیست ها وصاحبان قدرت و عمله های ظلم آن ها ،ا ین صدا را خوب می شناسند وهدفی جز دامن زدن به این فاجعه ی انسانی ندارند . فاشیسم واستبداد ،تخم ترس می پراکنند ،خشونت می کنند، مزدورانشان را بر سر آزادی خواهان می ریزند، شکنجه گاه و زندان می سازند ،تیرباران می کنند و....و یا حادثه ای در جایی که انتظارش را نداری . و این همه برای ساکت کردن و تسلیم انسان است در برابر قدرت ،وگلوکمن تجسم عینی ترس و تنهایی وفاجعه و ویرانی ای است در روح و شخصیت انسان .گلوکمن در هر جای این جهان ،ممکن است تکرار شود ومی شود .تا فاشیسم و استبداد هست ،گلوکمن ،شکنجه گاه ومسخ انسان ومرگ آزادی نیز هست.



((پرندگان می روند در پرومی میرند))مجموعه کوچکی(پنج داستان )است بر گرفته از کتاب ((درود برپیشتازان نامدارما ))نوشته ی ((رومن گاری ))باترجمه ی ابو الحسن نجفی .

No comments:

Post a Comment